دلتنگ دلتنگم چرا یادی نکردی از دلم
از تو وفای بی وفا جز غم چه گشته حاصلم؟
دیرآمدی ای سنگدل درخود شکستم بیصدا
حالا بیا خنجر بزن ای نازنین ای قاتلم !
بیا و چاره ای بر این شکستن دوباره کن
غروب خلوت مرا پر از شب و ستاره کن
کنون که دورم از طلوع به حال من نظاره کن
عزیز سالیان من! غروب را تو چاره کن
مرا سرنوشتی ست همچون ثمود
کسی را زمن بخت بدتر نبود
زدن دست وپا هم نبخشید سود
که از بخت شومم گریزی نبود
((مسعود سعد آمل)) ((لاغر))