مخدوش

 بیخود گمان کردی که زهر عشق تو نوش من است

بار گناهانت هنوز ای عشق بردوش من است

خیری ندیدم از تو که با غیر هم بستر شدی

خالی تر از دیروزها امروز آغوش من است

بر من تبسم کردی و گفتی بیا بار دگر

لبخند مصنوعی تو دانم که پاپوش من است

دیری است تا من کر شدم از صحبت زهد ریا

نشنیده ام حرفت پر از این حرفها گوش من است

تو که ندیدی چشم من بر در بماند  وکور شد

بیرحمی تو باعث فریاد خاموش من است

در جان و مالت افتد این لعنت که اکنون می کنم

این شعرها نفرینی افکار مغشوش من است

عشق تو افسوسی نداشت ارزش ندارد قلب تو

آنچه درین جا حیف شد احساس مخدوش من است

مردم بد

عشق من و تو را

چه بی گناه

بر دار می کشند.

دانم حقیقتی که گفتن آن نزد تو رواست:

بین من و تو ،

مردم بد،

دیوار می کشند. 

شکوه

دوست ندارم از خدا شکوه کنم اما انگار چاره ای نیست نمی شود که همه دردلهایم را توی خودم نگه دارم و خفه بشوم. یک جایی باید آدم فریاد بزند. 

به روی سردر قلبم نوشتم: 

ندارم شکوه ای از سرنوشتم 

 

خداوندا خودت می دانی از تو 

حوالت شد به من تقدیر زشتم   

 

وقتی زندگی انسان قصه تکرار است به چه کسی باید پناه برد. رنج تکرار بالاترین رنج هاست 

کجاست؟

زندگی جز رنج تکرارم نبود                شرح ویرانی ست آبادی کجاست؟

سرنوشتم در قفس پوسیدن است     آسمان سرخ آزادی کجاست؟

در غم یاران به خاک افتاده ام            ای خدا جادوگر شادی کجاست؟