نقش بر آب

نقش تو نقش برآبی بود وبس           با توبودن چون سرابی بود وبس 

رفتنت انگار همچون آمدن              مثل رویا یا نه خوابی بود وبس 

فکر می کردم تورا عاشق شدم         عشق پاکت منجلابی بود و بس 

کاخ عشقی که برایم ساختی              دیر ویران وخرابی بود وبس 

های ای آنکه مرا دادی فریب          خنده ات برق شهابی بود وبس 

آنهمه مهر وصداقتهای تو                قصه پرآب و تابی بود وبس 

داستان با تو بودن حیف حیف!          ماجرای پرشتابی بود وبس 

چهره ات از دور روشن می نمود       روی آن رنگ و لعابی بود وبس 

سهم تو از من چه بود عشق ریا!؟      سهم من قلب کبابی بود وبس

بعضی مشکلات قابل توجیه نیستند فقط باید به آنها خندید:

من از چنگال وحشت می هراسم

آی پائیزان!

فراموشم نکن دریاب

دمی این برگ آویزان

خدارا با تو هستم  آی!

رفیق سالیان من!

نگه کن بسترم سنگ است

چه می شد بسترم بودی

لطیف پرنیان من؟

نگاه آبستن مرگ است

درین لحظه ؛ دم آخر 

مرا بی دیدنی بنگر

رهایم کن به جادویی

ازین کابوس مرگ آور

نگاهی کن

بر این یاس به خاک افتاده پرپر

به رسم کهنه پائیزان

از آن چشمان پراخگر

بزن بر جان من آتش

مرا با حال خود مگذار

میان آب و خاکستر

عجب

fgo63r301iddd6ojra9.bmp 

دلتنگ دلتنگم چرا یادی نکردی از دلم 

از تو وفای بی وفا جز غم چه گشته حاصلم؟ 

 

دیرآمدی ای سنگدل درخود شکستم بیصدا 

حالا بیا خنجر بزن ای نازنین ای قاتلم ! 

غروب خسته

بیا و چاره ای بر این شکستن دوباره کن 

غروب خلوت مرا پر از شب و ستاره کن 

 

کنون که دورم از طلوع به حال من نظاره کن 

عزیز سالیان من! غروب را تو چاره کن  

سرنوشت ثمود

مرا سرنوشتی ست همچون ثمود 

کسی را زمن بخت بدتر نبود 

 

زدن دست وپا هم نبخشید سود 

که از بخت شومم گریزی نبود  

((مسعود سعد آمل)) ((لاغر))

سنگدل

نصیب من همه آوارگی شد 

از این نکبت که نامش زندگی شد  

راستش چند وقتی است که عزمم را جزم کرده ام هرجوری هست شعرهایم را چاپ کنم. نمی دانم اما شاید هنوز به پختگی لازم نرسیده ام اما بالاخره باید شروع کرد اومد و ما فردا مردیم.

مخدوش

 بیخود گمان کردی که زهر عشق تو نوش من است

بار گناهانت هنوز ای عشق بردوش من است

خیری ندیدم از تو که با غیر هم بستر شدی

خالی تر از دیروزها امروز آغوش من است

بر من تبسم کردی و گفتی بیا بار دگر

لبخند مصنوعی تو دانم که پاپوش من است

دیری است تا من کر شدم از صحبت زهد ریا

نشنیده ام حرفت پر از این حرفها گوش من است

تو که ندیدی چشم من بر در بماند  وکور شد

بیرحمی تو باعث فریاد خاموش من است

در جان و مالت افتد این لعنت که اکنون می کنم

این شعرها نفرینی افکار مغشوش من است

عشق تو افسوسی نداشت ارزش ندارد قلب تو

آنچه درین جا حیف شد احساس مخدوش من است

مردم بد

عشق من و تو را

چه بی گناه

بر دار می کشند.

دانم حقیقتی که گفتن آن نزد تو رواست:

بین من و تو ،

مردم بد،

دیوار می کشند. 

شکوه

دوست ندارم از خدا شکوه کنم اما انگار چاره ای نیست نمی شود که همه دردلهایم را توی خودم نگه دارم و خفه بشوم. یک جایی باید آدم فریاد بزند. 

به روی سردر قلبم نوشتم: 

ندارم شکوه ای از سرنوشتم 

 

خداوندا خودت می دانی از تو 

حوالت شد به من تقدیر زشتم   

 

وقتی زندگی انسان قصه تکرار است به چه کسی باید پناه برد. رنج تکرار بالاترین رنج هاست 

کجاست؟

زندگی جز رنج تکرارم نبود                شرح ویرانی ست آبادی کجاست؟

سرنوشتم در قفس پوسیدن است     آسمان سرخ آزادی کجاست؟

در غم یاران به خاک افتاده ام            ای خدا جادوگر شادی کجاست؟

ای به چشم

گفتم اندوه مرا دریاب گفتی ای به چشم               

بیدلم در عشق من بشتاب گفتی ای به چشم

با تو گفتم تازه کن نقش مرا در ذهن خود                

محو شد تصویر من در قاب گفتی ای به چشم

نقش تو در باورم با طرح غمگینی شکست        

هدیه کن کابوس خود در خواب گفتی ای به چشم

با تو گفتم بی تو من چون آب راکد مانده ام           

پرت کن سنگی درین مرداب گفتی ای به چشم

تشنه ام گفتم خدارا درک کن سوز عطش              

پرکن این جام از شراب ناب گفتی ای به چشم

چشم تو باشد سلامت! جسم ما از دست رفت             

بی وفا قلب مرا دریاب گفتی ای به چشم

 

خیانت کرده ای

خیانت
من به پای تو نشستم حیف شد            تو به عشق خود خیانت کرده ای
هر چه می خواهی برو حالا بگو             چون به بدگویی تو عادت کرده ای
اینهمه من جمع کردم آبرو                     یکسره آن را تو غارت کرده ای
بین مردم لکه دارم کرده ای                   درخور توهین و تهمت کرده ای
از چه می گویی که قلبم با تو است        تو که پیش از من دوقسمت کرده ای
من در آیینه خودم را دیده ام                  توچه؟ آیا هیچ فرصت کرده ای؟
پیش خود قاضی شدی در کار خود؟        با خودت یک بار صحبت کرده ای؟ 

اعترافت را ندیدم هیچ وقت                    از گناه خود حمایت کرده ای 

داد مظلومیتت بر آسمان                       صحبتی از آن شرارت کرده ای؟
ای که می گویی منم خائن مگر              توصیانت از امانت کرده ای؟
ساده تر از من ندیدی هیچ جا                 قلب من را خوب سرقت کرده ای
بعد از آنش بر زمین کوبیده ای                درخور زخم و جراحت کرده ای 

تازه فهمیدم که عاشق نیستی              تو به شهوت خوب خدمت کرده ای
عشق را کشتی مرا پیش همه              مایه شرم و حقارت کرده ای 

حال می گویی بیا بار دگر                      کشتن من را تو نیت کرده ای؟
نه نمی آیم همان یک بار بس                سم درون شهد شهوت کرده ای
راست می گویی نیست تقصیر شما       شاید از روی خباثت کرده ای
با نماز و اهل مسجد بینمت                    از نجاستها طهارت کرده ای
حقه ای دیگر به سر داری بگو                 باز بر قتل که همت کرده ای؟
با جنایتهای بی رحمانه ات                    تو مرا هم دیوسیرت کرده ای
من شدم آلوده جرم و گناه                     این همه را تو کثافت کرده ای
هیچ می دانی درین بازی به خود            بیشتر از من اهانت کرده ای؟
با غریبه ها نشستی مانده ام                تو چگونه این جسارت کرده ای؟!
فکر این حرفم عذابم می دهد                 با کسی جز من تو خلوت کرده ای
من شدم بازیچه دستان تو                     بر وجود من حکومت کرده ای
چون شدم پیش تو مهره سوخته             آسیابت را به نوبت کرده ای
دیگری را جای من آوردی و                      باز اظهار صداقت کرده ای
چون حنای ما دگر رنگی نداشت              قلب ما را توی پاکت کرد ه ای
پس فرستادی و گفتی مال تو                  تو غلط کردی محبت کرده ای

حالا می کنی

در این عجب ماندم چرا اینکار با ما می کنی

دیروز با ما بودی و امروز حاشا می کنی

گفتم خیانت می کنی گفتی نکردم هیچ وقت

آری گذشته هیچ وقت اما تو حالا می کنی